پدرم انسان با ارزشی بود. مردی بود خوش قيافه، خوش سخن ،بذله گو، دوست داشتني. پدری بود بينظير ، مهربان ،با احساس. بینهايت به همسر و فرزندانش و همچنين خانواده اش احترام ميگذاشت . او در خانواده پدری خود با قوانين و ضوابط بسياری رشد كرده بود . پدربزرگم مردی بود ديكتاتور، كه قوانين سختی را در خانه حكمفرما كرده بود. اما پدرم به ساز او نميرقصيد. گردش و تفريح را بسيار دوست ميداشت ،با دوستانش به كوه و دشت ميرفت و به عيش و نوش مشغول بود . گهگاهی روزها به خانه نميامد. گاو پيشانی سفيد خانه بود. در همان سنين جوانی بود كه به اعتياد رو اورد. در آغاز تفريحی بود، و لی بتدريج به يك ترياكی تمام عيار تبديل شد.برادر كوچكش عاشق شد و از آنجائی كه در خانواده پدريم رسم بر اين بود كه اول فرزند بزرگتر خانواده ازدواج كند، از پدرم خواهش كرد كه پا پيش بگذارد تا او نيز به عشقش برسد. پدرم كه متوجه شده بود، عمويم از عشق و از درد دوری معشوق روزهای سختی را ميگذراند ،به نزد مادرش رفت و گفت كه زن ميخواهد. مادرش بسيار متعجب شد، چون پسر بزرگش هميشه از ازدواج وحشت داشت و بر اين باور بود كه انسان سالم ازدواج نميكند . جستجو شروع شد، به بندرپهلوي رفتند، زيرا كه شنيده بودند دختران محجوب و خانه داری دارد. روزها مادرم را تحت نظر داشتند و بعد مراسم خواستگاری انجام شد و چندی بعد مراسم عروسی در گرفت . پدرم ميگفت مثل سگ پشيمان بودم.
بعد از ازدواج پدرم ، عمويم نيز به سرعت داماد شد. ولی از بخت بد زندگي، چهار سال بعد از ازدواجش ،بر اثر حمله قلبی در گذشت. يك دختر و يك پسر از او بجای ماند.
پدرم هم متاهل شد . در آغاز هنوز به شب نشينيهای خود ادامه ميداد و احساس مسئوليت نميكرد، ولی وقتی مادرم حامله شد و برادرم به دنيا آمد، به خود آمد و از آن به بعد پدر شد. پدر خانواده . ولی معتاد بود. هر روز ميكشيد. براي كشيدن ترياك هميشه به اتاق كوچكي كه در گذشته محل خواب باباپيره بود و در كنار بالا پشت بام قرار داشت ،ميرفت. در آنجا وسايل ترياك كشي را زير تخت پنهان كرده بود. هميشه بعد از ظهرها كه از سر كار به خانه ميامد ، نهارش را ميخورد و بعد براي يك ساعتي به اتاق بالا ميرفت . من تا به آن روز هيچوقت از خود سوال نكرده بودم كه چرا پدرم هميشه بعد از خوردن نهار هوس رفتن به بالاپشت بام را ميكند؟
یکروز بعد از نهار كنجكاوي غريبي با من بود. از مادرم پرسيدم: مامان پاپا كجاست؟ مادرم گفت كه او براي كشيدن سيگار به بالا پشت بام رفته!!.. مخفيانه و با قدمهاي آرام ،از ترس مادرم به طبقه بالا رفتم ,در چوبي بزرگ را خيلي آرام گشودم و پدرم را ديدم كه پاي منقل نشسته و وافوري به دست دارد و مشغول كشيدن ترياك است. شكه شدم . پدرم سرم داد زد و گفت: برو پائين ببينم ... با حس سر خوردگي از پله ها پائين امدم. چيزي در من شكسته بود. پدرم را ميپرستيدم او برايم خدا بود، حال اين خدا ، اين انساني كه به حد پرستش دوستش ميداشتم ،معتاد بود.
در تلويزيون برنامه هاي متعددي در مورد اعتياد ديده بودم و نميخواستم كه پدرم هم جزو آن انسانهاي معتاد كنار خيابان باشد. از آن روز به بعد ديگر با او سخني نگفتم. مادرم به من ميگفت كه پدرم چپق ميكشيده به ياد بابا پيره!!! ولي از مادرم هم رنجيدم . احساس ميكردم كه بزرگترها برای بچه ها ارزشی قائل نيستند و احساسات آنها را به بازی ميگيرند. پدرم از آن روز تصميم به ترك گرفت.
روزي شنيدم كه به مادرم ميگفت:" وقتي دخترم باهام حرف نميزنه زندگيم ارزشي نداره بايد بذارمش كنار ...." و همين كار را هم كرد .از آنروز به بعد ترياك را كنار گذاشت. شبهاي بي برقي انقلاب در نور شمع ميديدم، كه چه دردي را بر جان خريده...ميلرزيد ,از درد به خود مي پيچيد. مادرم بالاي سرش بود، همه نگران بوديم .من دوباره با او حرف ميزدم. تاب ديدن درد كشيدنش را نداشتم ،او را ماساژ ميدادم و در كنارش بودم.
پدرم برايم همه چيز بود. و ميدانستم كه من نيز همه چيز او هستم. به او افتخار ميكردم . پدری كه برای عشق به فرزندانش اعتياد چندين ساله اش را كنار گذاشت.